بـه همیـن سـادگی



.

پردۀ اول

دکتر بود. البته دکترِ دکتر هم که نه. درواقع دانشجوی سال آخر پزشکی بود و متاهل و دارای سه فرزند قد و نیمقد! و همچنین دارای اعتقادات مذهبی بسیار خشک که اصراری عجیبی هم بر عمل به فریضۀ امر به معروف و نهی از منکر داشت.

کلاً یه بار تو مهمونی دیدمش. حوالی سال 73 که در اونجا آقای دکتر با افتخار از خاطراتش چنین گفت:

آقا از بدشانسـیِ ما، خونـه‌ای که اجاره کردم صاحبـخونه‌ش عرق‌خوره! دبّـه‌های عرق رو تو  پارکینگ خونه میذاره. هفته‌ای چندبار رفیقاشو میاره خونه و مشغول عرق‌خوری میشن. منم چنـدبار توی همین دبّه‌ها ادرار کردم تا آدم بشه مرتیکۀ.!»

بخش دردناک قضیه اونجاست که در پاسخ به من که ازش پرسیدم چرا این کار رو کردی؟ پاسخ عجیبی داد:

ـ چه فرقی میکنه. اینم نجسه اونم نجسه!

کاری به اصل موضوع ندارم. حتی با جهان‌بینی بوشوک‌مآبانه (یار دیرین و صمیمی لوک خوش‌شانس) در خوش‌بینانه‌ترین حالت ممکن، فرض می‌کنیم که این حرکت از سمت آقای دکتر، غیر ارادی یا اصلاً اشتباهی انجام شده! مثلاً سنگ دستشویی رو به دلیل تاریکی پارکینگ منزل، با دبه 20 لیتری عرق کشمش اشتباه گرفته باشه. دیگه از این بالاتر که نیست.

بخش دردناک قضیه جاییه که نه تنها هیچ رگه‌ای از عذاب وجدان بابت این رفتار در صحبت‌هاش مشهود نبود بلکه با نهایت تاسف از این حرکت قهرمانانه، با افتخار و غرور یاد می‌کرد.

 .

.

.

پردۀ دوم

کرایه بار همیشه 10 تومن بود. ولی گویا رانندۀ جدید 12 تومن مطالبه کرد. نگهبان که اعصاب نداشت باهاش جروبحث می‌کرد. صداشون تو اتاق میومد. البته موضوع به من ربطی نداشت. چون به عنوان مهمون رفته بودم اون شرکت و داشتم با دوستم (که مدیرعامل اونجا بود) چایی می‌خوردیم.

شدت صداها اونقدر بالا رفت که دوستم مجبور شد رفت و 12 تومن به راننده داد تا غائله ختم بشه. ولی زهی خیال باطل! نگهبان که گویا چندان با واژه عقب‌نشینی راحت نبود با ناراحتی اومد تو اتاق و به مدیرش گفت:

چرا پرروش می‌کنین آقای مهندس؟!

مهندس هم از کاظم(نگهبان) خواست تا بی‌خیال بشه. ولی کاظم گفت:

نه من باید این بچه پررو رو آدم کنم!

پرید رفت بیرون و به چند دقیقه نکشید که نعره‌های حماسی دو طرف بلند شد و کار رسید به تعریف از کرامات و خاطراتی که از والده و همشیره همدیگه داشتن. اونم چه خاطراتی (تا اون زمان فکر می‌کردم همدیگه رو نمی‌شناسن!)

وقتی رسیدیم بیرون دیدیم یه قفل فرمون دست راننده و یه دیلم قد دست‌ِخر دست کاظمه. دویدیم به سمتشون. ولی مثل همیشه دیر رسیدیم.

دوستم تا مدتی درگیر گرفتن رضایت و دوندگی از این کلانتری به اون دادسرا و اینها بود.

.

.

.

پردۀ سوم

دختر خوبی بود (البته من که نمی‌شناختمش. به گفته همکلاسی‌هاش عرض کردم) گویا با پسری دوست بود که داستان همیشگی عشق اول و آخر و تو دنیای منی و من بجز تو به هیچکس فکر نمی‌کنم و اینجور خزعبلات بینشون جاری بود. اما نهایتاً به قول امروزی‌ها پسره آخر کار پیچونده بودش!

دختره هم نامردی نکرد و رفت دم در خونه پسره. در زد و گفت بیا دم در. همین که اومد یه چاقو فرو کرد تو شکم پسره!

پسره مُرد ولی دل دختره خوش بود که بالاخره آدمش کرده!

(به گفتۀ همکلاسیش، آخرین جمله‌ای که اون دختر قبل از بیرون رفتن از خونه گفته این بوده که میرم فلانی رو آدم کنم)

[این اتفاق مربوط به اوایل دهه هشتاده و البته از نتیجه نهایی پرونده بی‌اطلاعم]

.

.

.

.

خب، به نظر میرسه تا اینجای کار با 3 مصداق بارز فعل "آدم کردن" آشنا شدیم:

. ش.ا.ش.ی.د.ن تو دبۀ عرق دیگران

. به کمک قفل فرمون و فحش‌های خواهر و مادر

. با فرو کردن چاقو تو شیکم مردم

.

بقیه مثال‌ها با شما دوستان عزیز

.

.

.

نتیجه اخلاقی:

.

ضرب‌المثل معروفی هست که میگه:

.

عالِم شدن چه آسان، آدم شدن چه مشکل

.

.

البته در بعضی روایات به جای عالِم از واژۀ ملّا هم استفاده شده. ولی شخصاً فکر می‌کنم تفاوتی در اصل موضوع نداره. چرا که امروز میشه به جای عالِم (یا ملا) بسیاری از کلمات دیگه رو نوشت:

پزشک، معلم، مهندس، نگهبان، خلبان، نویسنده، مدیر، بنّا، آشپز، لیسانس، فوق لیسانس، دکتر، دانشجو، بلاگر، شاگرد اول، نویسنده، استاد دانشگاه،  و .

ولی گویا همچنان تا رسیدن به مرحلۀ آدم شدن راه درازی در پیش داریم.

و شاید هم بزرگ‌ترین مشکل ما این باشه که یک عمر برای رسیدن به اولی تلاش می‌کنیم اما دومی رو بی‌خیال می‌شیم.


پردۀ اول

دوران دبستان بودیم که اواسط سال تحصیلی بهمون اعلام کردن بند و بساطتون رو جمع کنین که قراره از این ساختمون قدیمی ببریمتون مدرسۀ جدید. ما هم طبیعتاً جمع کردیم و رفتیم یکی دو کوچه اونورتر تو ساختمون جدید. انصافاً ساختمون قشنگی بود (البته اون زمان. چون الان دیگه کلنگی شده)

ورود ما به مدرسۀ جدید مصادف شد با افتخار شاگردی در محضر یک ناظم عجیب و غریب. این بنده خدا در هر مورد با ربط و بی‌ربطی سر حرف رو می‌کشوند به یک جمله تکراری و می‌گفت:

ما به هزار زحمت این ساختمون رو احداث کردیم برای راحتی شما ولی قدر نمی‌دونین!»

.

بارها و بارها موقع سخنرانیِ صفِ صبحگاهی از یک موضوع کاملاً بی‌ربط میرفت به اینکه ما

ادامه مطلب


چهارشنبه 22 آبان ماشینمو یدن! به همین راحتی.

3 روز بعد (شنبه) ماشین پیدا شد. البته بدون لاستیک و باتری و پخش و بوق(!) و روکش صندلی و .

علیرغم اینکه این موضوع هزینۀ سنگینی روی دستم گذاشت، اما با این حال وحشتناک‌ترین بخش قضیه، پروسۀ اداری آزادکردن خودرو از پارکینگ بود که شیر مادر رو از دماغم درآورد. طوری که یکی دو مرتبه وسط کار می‌خواستم بی‌خیال ماشین بشم! خدا نصیب گرگ بیابون نکنه.

.

.

امیدوارم روزی برسه که وقتی هوس کرد به خودرویی دستبرد بزنه، یک پیامک بطور اتوماتیک برای صاحب ماشین بیاد به این شرح:

مالک خودروی فلان به شماره شهربانی بهمان. هم اکنون یک محترم قصد دارد خودروی شما را مورد عنایت قرار دهد. کدام گزینه را

ادامه مطلب


شخصاً اعتقاد دارم همۀ افراد دنیا اعم از زن و مرد، کوچک و بزرگ، پیر و جوان، باسواد و بی‌سواد؛ در هر شغل و منصبی هم که باشن (چه کارگر زحمتکش گمنام و چه حتی رئیس‌جمهور و وزیر و وکیل مملکت) همگی در یک اصل، مشترک هستن:

اینکه بعد از یک روزِ سختِ کاری، نیاز دارن به اینکه برن تو خونه و خلوتِ خودشون و لِنگ‌ها رو دراز و چهارچرخ‌شون رو هوا کنن و لباس خونه (حالا می‌تونه تنبان گل‌گلی باشه یا شلوارک جیغ! و یا ترکیبی از هردو) بپوشن و بگن آخییییییش!

و ایضاً معتقدم که این اصلِ انکارناپذیر، از نعمت‌های بزرگ زندگیست. دقیقاً مثل

ادامه مطلب


امشب یکی از دوستان، آگهی بلندبالایی برام فرستاد که بخشیش رو در ادامه میارم:
.
.

تسلط بر استراتژی‌های بازاریابی
تسلط بر بودجه‌بندی و پیش بینی هزینه ها
تسلط بر روش های تحقیقات بازار(بازار،محصول،مشتریان،رقبا)
تسلط بر حوزه برندینگ
آشنایی با اصول و مفاهیم تبلیغات

.

.

عنوان شغلی: مدیر بازاریابی

.

.

.

جالب اینکه برای استخدام باید با مدیرفروش اون سازمان مصاحبه کنه!!!!!!!!!!!

یکی نیست بهشون بگه آخه عزیز من. اگه شخصی واجد تمام شرایط فوق باشه، خر نیست بیاد واسه شما حمالی کنه برای چندرغاز با منّت. همین الان در بهترین برندهای دنیا واسه‌ش جا رزرو شده

.

تصور کنین یه بیمارستان آگهی بده که نیاز به همکاری با متخصص قلب همراه با تسلط بر جراحی ن و نازایی که در اوقات فراغتش ایمپلنت دندون رو هم به طور کامل انجام بده!!! ضمن اینکه مصاحبه استخدامی با پرستار بخش تزریقات انجام خواهد شد!!!!!

.

.

بعضی وقتا باید به بعضیا گفت:

خر پیش شما استاده بخدا

.

.

یاد توهّم بعضی از دختران سرزمینم افتادم (که خداروشکر تعدادشون خیلی کمه!) که همسری با این مشخصات از خدا میخوان:

.

ثروت اوناسیس

اندام آرنولد

چهره جرج کلونی

صبر حضرت ایوب

اعتبار اجتماعی بیل گیتس

توان و قدرت عمو جانی!

و از همه عجیب‌تر:

نجابت حضرت یوسف!

.

(آخرشم نمیفهمن چی میشه که زن مهران رجبی میشن!)


حدود یک ماه قبل به یکی از نمایندگی‌های بوش (BOSCH) شهرمون سرکشی کردم و تجدیددیداری شد با یکی از دوستان که تازه به محل جدید نقل مکان کرده بود.

با ورود به فروشگاه، با پوستر تکان‌دهنده‌ای مواجه شدم که به دیوار نصب شده بود.

محتوای داخل اون پوستر، یک عکس از موجودی نه چندان خوش‌تیپ به همراه یک خط شعار بود و دیگر هیچ.

علیرغم زندگیِ امروز ما در بین بمباران تبلیغاتی و شعارهای تکراری و مهوّع که قاعدتاً باعث دوری و فرارمون از شنیدن هر نوع جملۀ شعارگونه شده، اما با کمال تعجب، در برابر این تصویر چنددقیقه‌ای توقف کردم و

ادامه مطلب


.

پردۀ اول

دکتر بود. البته دکترِ دکتر هم که نه. درواقع دانشجوی سال آخر پزشکی بود و متاهل و دارای سه فرزند قد و نیمقد! و همچنین دارای اعتقادات مذهبی بسیار خشک که اصراری عجیبی هم بر عمل به فریضۀ امر به معروف و نهی از منکر داشت.

کلاً یه بار تو مهمونی دیدمش. حوالی سال 73 که در اونجا آقای دکتر با افتخار از خاطراتش چنین گفت:

آقا از بدشانسـیِ ما، خونـه‌ای که اجاره کردم صاحبـخونه‌ش عرق‌خوره! دبّـه‌های عرق رو تو  پارکینگ خونه میذاره. هفته‌ای چندبار رفیقاشو میاره خونه و مشغول عرق‌خوری میشن. منم چنـدبار توی همین دبّه‌ها ادرار کردم تا آدم بشه مرتیکۀ.!»

بخش دردناک قضیه اونجاست که در پاسخ به من که ازش پرسیدم چرا

ادامه مطلب


قرار بود دیروز (سه شنبه) برای یک قرار کاری برم نیشابور. قصد داشتم حوالی 7 صبح راه بیفتم و کارمو سریع انجام بدم و تا ظهر برگردم شرکت (اتفاقی که در هر هفته یکی دوبار تکرار میشه)

آقای همکار گفت منم میام.

گفتم باشه بیا.

برای ساعت 7 صبح جایی رو مقرر کردیم که برش دارم و دوتایی بزنیم به دل جاده.

.

ساعت 5 صبح بیدار شدم! فکر خاص نکنین. در تمام عمرم هیچ علاقه‌ای به سحرخیزی نداشته و ندارم (ساعت کاری عادیم از 10 شروع میشه) این فقط یک عادت قدیمیه که حداقل 2 ساعت قبل از خروج از منزل باید بیدار بشم و دوش بگیرم و صبحونه بخورم.

.

موقع خروج از خونه دیدم نیازی به تیشان فیشان نیست و طرفمون در نیشابور خودیه. هوا هم که عالی بود. لذا با یک تیپ اسپرت شامل یک عدد شلوار جین و بلوز پاییزه و یک جفت کفش (تماماً آبی) سوار خر سفید شدم و آقای همکار رو بین راه برداشتم و زدیم به دل جاده.

.

حوالی 10 صبح کارمون تموم شد که سرطان همراه (موبایل) زنگ زد. از شهر سبزوار بود. دو تا نماینده عزیزمون در اون شهر به اختلاف خورده بودن و نیاز به ریش سفیدی داشتن. (چقدرم که من ریشام سفیده!)

بهشون گفتم بذارین یکی دو روز دیگه میام سبزوار که آقای همکار اشاره کرد: حالا که تا اینجا اومدیم، تا سبزوار هم یک ساعت راهه.

دیدم بیراه نمیگه.

دوباره زدیم به دل جاده به سمت سبزوار

.

یکی دوساعتی اونجا بودیم و خداروشکر مشکلات برطرف شد. خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت جاده که آقای همکار فرمود: حالا که تا اینجا اومدیم. بیا یه سر هم به اسفراین بزنیم و دیداری با دوستان انجام بدیم!

بهش گفتم من آمادگی این کارو ندارم. ضمن اینکه لباسم هم مناسب نیست. ولی ته دلم دودوتاچارتا کردم و دیدم بیراه نمیگه بنده خدا!

.

قبل از خروج، دیدم وقت ناهاره و زشته با آقای همکار، بدون ناهار ادامه مسیر بدیم. البته خودم چند سالی هست که ناهار نمی‌خورم (فقط صبحانه و شام)

ولی خب آقای همکار مثل اکثریت هموطنانمون، وعده ناهار رو خیلی جدی میگرفت.

.

نکته بسیار مهم:

اگه وعده ناهار از زندگی حذف بشه، خیلی از مشکلات سلامتیتون هم برطرف میشه. در این مورد بهم اعتماد کنین.

.

جاتون خالی رفتیم به رستورانی که میشناختم. مدیریت و پرسنلش عوض شده بودن. کیفیت غذا بیش از حد انتظار، افتضاح بود! طوری که داشتم با خودم فکر میکردم به جای رفتن به جاده برم آشپزخونه‌شون و یه خورده بهشون آشپزی یاد بدم! نعمت خدا رو بدجور حیف و میل کرده بودن.

.

.

بعد از صرف ناهار، رفتیم به طرف اسفراین. جاده‌ای خطرناک و دوطرفه.

حوالی 5 عصر رسیدیم.

جالب اینکه بطور کاملاً اتفاقی، با عزیزی آشنا شدم که اونقدر ستاره‌هامون گرفت که همونجا نمایندگی انحصاری فروش تلویزیون‌های LED رو در اون شهر بهش دادم. کلی کیف کرده بود.

.

.

دوباره زدیم به دل جاده. هوا تاریک بود و هردومون خسته. می‌خواستم برگردم از سبزوار ادامه مسیر بدم که آقای همکار فرمود حالا که تا اینجا اومدیم (نمیدونم چرا در این صحنه احساس نیاز کردم که با تبر دنبالش کنم!) بیا یه سر هم تا بجنورد بریم.

دیدم بیراه نمیگه!!

از اون طرف، فرقی هم نمی‌کرد که از راه بجنورد برمیگشتیم یا از راه سبزوار. هردو مسیر تقریباً یکسان بود.

فقط تنها مشکلمون گردنه‌های بین راه بودکه البته اونم نگرانی نداشت.

تو این همه سال، گرگ بارون‌دیده بودیم دیگه!

.

.

راه افتادیم سمت بجنورد. وسط گردنه‌ها کمی برف نشسته بود و هوا بسیار سرد. از اون طرف، بخاری ماشین هم رقصش گرفته بود. هردومون کمی لرزیدیم تا رسیدیم بجنورد و وقتی زنگ زدیم دیدیم نماینده بجنوردمون مسافرت تشریف دارن!

بهرحال فرقی هم نمی‌کرد. باید این راه رو میومدیم.

.

گازشو گرفتم به سمت شیروان. حوالی ساعت 10 شب رسیدیم که دیدیم نماینده شیروانمون نشسته تو محل کارش و داره حساب و کتاب میکنه. یه سلام و علیکی هم با اون کردیم و سریع راه افتادیم به سمت قوچان. هوای منطقه قوچان واقعاً سرد بود. از لای درِ ماشین هم سوز وحشتناکی میومد. تو دلم چندتا فحش نثار محترمی کردم که ماه قبل ماشینمو سرقت کرده بود (به روش تا کردن لای در که باعث شد لای در کمی باز بمونه و باد سرد بزنه داخل)

.

.

ساعت یک و نیم شب بود که رسیدیم. آقای همکار رو گذاشتم خونه شون. بهترین مسیر برای برگشت، بولوار وکیل‌آباد بود. با اینکه مدتهاست از این مکان تردد نمی‌کنم(چون آخر شبها، بعضیا مثل حیوون رانندگی می‌کنن) ولی اونقدر خسته بودم که این تعهد درونی رو شکستم و از بلوار رفتم.

.

بدون اغراق بگم، 750 کیلومتر رانندگی تو جاده‌ها اونقدر خسته‌م نکرد که همین 10 دقیقه رانندگی در مسیر بولوار وکیل‌آباد بیچاره‌م کرد!

بیشتر از اینکه نگاهم به روبرو باشه، به آیینه بود که اگه نیاز بود جاخالی بدم.

چندتا ماشین بدجور افسار پاره کرده بودن و اونقدر وحشیانه رانندگی میکردن که فقط یک احتمال وجود داشت: یکی بهشون زنگ زده و گفته خودتونو برسونین که جمعی از افراد داعش مشغول جهاد نکاح با والدۀ محترموتون هستن!! (مثالی که همه اطرافیانم در جریان هستن و هرزمان که یک وحشی از کنارم رد میشه، قبل از من، خودشون اشاره به جهاد نکاح میکنن!)

جالب اینکه همین وحشی‌ها وقتی دور هم میشینن، کلی غر میزنن و انتظار دارن که دولتمردان کشور ژاپن یا فنلاند بالاسرشون حکومت کنه! والا بخدا همینم از سرتون زیاده. شما رو باید به گاری بست.

.

.

نزدیک خونه داشتم به این فکر میکردم که دیسک و صفحه ماشین دیگه عمرشو کرده و یواش یواش باید به فکر باشم، اما وقتی رسیدم و خواستم پیاده بشم، درد شدید کمر و پاها بهم یادآوری کردم که سعیدجان! دیسک و صفحه خودتم آره!

هعی جوانی. کجایی که یادت بخیر (حالا بماند که جوانی هم همچین .ی نبودم)

.

.

راستی اینم عرض کنم که تو یکی از شهرهای مسیر، رفتم فروشگاه یکی از دوستانم که 2 سال پیش طی تصادف وحشتناکی در جاده فوت کرد. برای اولین بار پسرش رو دیدم. چه پسر خوب و نازنینی بود. طوری که دلم بدجور هوای پسرای خودمو کرد.

 

یه خورده با هم گپ زدیم. مسیر صحبت رو برد به خاطراتی که پدرش از سفر ارمنستان با ما بازگو می‌کرد. ازم خواست اگه عکسی از اون سفر دارم براش بفرستم.

پرسیدم مگه خودت عکسا رو نداری؟

گفت گوشیِ بابا تو تصادف له شد و هیچ عکسی ندارم.

بهش گفتم امشب یا فردا برات میفرستم.

.

ساعت از 2 شب گذشته بود و علیرغم خستگی شدید، نمی‌تونستم بخوابم. احساس میکردم اون پسر، چشم انتظار عکسای باباست.

نشستم پای لپ تاپ و رفتم تو آرشیو عکسها. قبل از ارسال، یه بازدید سریع کردم که یه وقت خدای نکرده گندی زده نشه!! که دیدم دوست مرحومم تو یکی از عکسهاش پشت میز رستوران، در کنار موبایل، پاکت سیگارش هم خودنمایی میکنه.

یادمه بهمون گفته بود که خونواده‌ش در جریان سیگار کشیدنش نیستن. بنابراین پاکت سیگار رو از تو تصویر حذف کردم تا شاید خدای نکرده قهرمان بودن پدر در ذهن پسر دچار خدشه نشه!

بقیه عکسا مشکلی نداشت. همگی رو براش تلگرام کردم.

.

.

حوالی 4 صبح به زور قرص خواب خوابیدم!

یک روز عادی با یک سفر 2 ساعته تبدیل شد به یک روز سنگین با 23 ساعت بیداری مداوم و 750 کیلومتر رانندگی

(قابل توجه عزیزی که بهم کامنت داده بود خوش به حالت که شغل خوبی داری!! به قول قدیمیا آواز دهل شنیدن از دور خوش است)

 

پ.ن) امروز پسر دوستم ضمن تشکر، کلی درددل کرد و گفت بعد از دیدن عکسا کلی گریه کرده .

امان از بازی دنیا

خدا رحمتش کنه

 

 


امشب یکی از دوستان، آگهی بلندبالایی برام فرستاد که بخشیش رو در ادامه میارم:
.
.

تسلط بر استراتژی‌های بازاریابی
تسلط بر بودجه‌بندی و پیش بینی هزینه ها
تسلط بر روش های تحقیقات بازار(بازار،محصول،مشتریان،رقبا)
تسلط بر حوزه برندینگ
آشنایی با اصول و مفاهیم تبلیغات

.

.

عنوان شغلی: مدیر بازاریابی

.

.

.

جالب اینکه برای استخدام باید با مدیرفروش اون سازمان مصاحبه

ادامه مطلب


قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. 

داشتیم حالمونو می‌کردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشنبه زنگ زد و گفت حتماً فردا راه بیفت که باید چهارشنبه شرکت باشی که قرار مهمی داریم! (خراب برنامه‌ریزی‌هاتم آقای مدیرعامل!)

بنابراین دیروز برخلاف میلم از شهر عشق(بیرجند) خداحافظی کرده و برگشتیم به طرف شهر خودمون.

طبیعتاً قرار نیست براتون سفرنامه تعریف کنم (مارکوپولو که نیستم!) پس این بار بدون روده‌درازی، کل سفر 1250 کیلومتری و توقف در شهرهای بجستان، فردوس، اسلامیه، سرایان، بیرجند، قائن و گناباد رو طی چند عکس زیر خلاصه می‌کنم:

قسمتی از هتل سنّتی عمادنظام فردوس. از شما چه پنهون، بخش مهمی از سفرهام به خراسان جنوبی به عشق اقامت تو همین هتله

.

.

.

قسمت پشتی هتل عمادنظام که تازه ساخته شده. هنوز توفیق اقامت در اینجا رو پیدا نکردیم. دعا کنین قسمتمون بشه

.

.

.

شام سنتی در فردوس. رستوران [اگه اشتباه نکنم] مامانجون. کیفیت غذاهاش واقعاً حرف نداشت

.

.

.

آقای همکار همیشه خوشحال، پشت کرسی!

.

.

.

آرامش، آرامش و بازهم آرامش در دل کویر

.

.

.

بنده حقیر درحال گرفتن انرژی و آرامش از دل کویر که سوژۀ عکس آقای همکار شدم

.

.

.

دیروز (سه شنبه) موقع برگشت اتفاق جالبی افتاد. حوالی ساعت 2 ظهر بود که نزدیک گناباد شدیم. با توجه به اینکه قرارمون با نماینده گناباد برای ساعت 5 عصر تنظیم شده بود، مونده بودیم تو این سه ساعت، چه خاکی به سرمون بریزیم که آقای همکار، پیشنهاد جالبی داد. دقیقاً همون موقعی که از جلوی شهر بیدخت رد میشدیم بهم گفت بیا بریم یه دور تو بیدخت بزنیم.

دیدم بیراه نمیگه بنده خدا. پیشنهاد خوبی بود. به تعداد موهای سرم از جلوی این شهر رد شده بودم، اما هرگز واردش نشده بودم.

رفتیم به طرف ورودی شهر.

آقای همکار پرسید حالا اینجا چی داره؟ (منظورش سوغاتی و این چیزا بود)

گفتم من از ایناش خبر ندارم. فقط می‌دونم معروفیتش به مرکزیت دراویش نعمت‌اللهیه و اکثر بزرگان این فرقه، اهل بیدخت هستن، مثل دکتر تابنده (ملقب به مجذوبعلیشاه)

کنجکاو شده بود که این بنده خدا کیه و چه کاری انجام میده که برای راحتی در پاسخ، مثل همیشه متوسل به اینترنت گوشی و حضرت گوگل شدم و با سرچ اسم ایشون، ناگهان خشکم زد!!!

امروز سه شنبه (سوم دی ماه) دکتر نورعلی تابنده درگذشت!

.

ای بخشکی شانس!

به آقای همکار (که پشت فرمون بود) گفتم داداش دور بزن که امروز اصلاً روز رفتن به این شهر نیست.

اما از اونطرف، وارد شهر شده بودیم.

یه خورده فکر کردیم و دیدیم حالا که اومدیم، بذار بریم جلوتر ببینیم چه خبره.

.

شهر خلوت خلوت بود.

وارد آرامگاه بزرگان اونجا شدیم. چیزی مثل امامزاده‌های خودمون.

دیدیم حدود 40 - 50 نفر با لباس سیاه نشستن دور هم و سکوت عجیبی هم حکمفرما بود.

.

خلاصه اینکه یه جورایی یاد مورچه‌خوار و اتوبوس جهانگردی افتادم! اینکه برای اولین بار در عمرم، هوس کنم برم شهر بیدخت که دقیقاً همون روز حضرت آقاشون فوت کرده باشه!

.

دیدیم بهتره برگردیم که ناگهان با 3 تا گربه زیبا و مامانی در محوطه آرامگاه مواجه شدم. اونقدر ناز بودن که نمیشد ازشون دل کند. ضمن اینکه مشخصاً در چنان محیط امنی رشد کرده بودن که هیچ ترسی از آدما نداشتن و از دستشون غذا میگرفتن.

نشستم رو نیمکت و به یکیشون پیش‎پیش کردم. سریع پرید بالا و اومد بغلم!

دقایق عجیبی رو باهاش سپری کردم. علیرغم اینکه با حیوانات بیگانه نیستم و ارتباط خوبی باهاشون دارم، اما هنوزم نفهمیدم چرا این یکی اینقدر به دلم نشست

خواستم چندتا عکس سلفی با هم بگیریم که دیدم  یه جماعتی اونجا عزادارن (بهرحال قطبشون فوت کرده بود) و خیلی زشت بود که من عین احمقا اون وسط با گربه سلفی بگیرم!.

یواشکی یه دونه عکس سریع ازش گرفتم و گذاشتم بعدها سر فرصت دوباره برم پیشش.

دوست‌جونم

.

.

موقع برگشت، با آقای همکار، صحبت دکتر تابنده همچنان ادامه داشت و یادی کردم از بیست و چند سال قبل که ایشون رو از نزدیک دیده بودم.

اون زمان دوتا از دوستان من که از دوران خدمت سربازی باهاشون آشنا شده بودم جزو دراویش بودن.

یه بارم منو بردن حسینیه‌ای پشت پارک شهر که حضرت آقاشون (دکتر تابنده) اونجا سخنرانی داشت.

جو جالبی بود. حدود سه هزار نفر (بنا به آماری که دوستم گفت) همگی سبیل در سبیل اونجا حضور داشتن و حضرت آقاشون کمی سخنرانی کرد.

البته خدابیامرز حتی پشت بلندگو هم صدای ضعیفی داشت و به زور چیزی میشنیدم. ولی یادمه همون شب آبجوی اسلامی (ماءالشعیر) رو برای پیروانش ممنوع کرد.

بعدها هم علیرغم دعوت دوستانم برای ورود به این فرقه، بهشون جواب رد دادم.

علتش هم واضح بود:

.

1) اصلاً میانه‌ای با سبیل ندارم!

2) به هبچ وجه حاضر به ترک سیگار نبوده و نیستم (استعمال دخانیات در این فرقه حرام است)

.

بهرحال خدا رحمتش کنه. به نظرم آدم محترم و خوبی بود.

به پیروانش هم صبر بده

.

بریم سر موضوع اصلی:

همچنان فکر اون گربه از ذهنم خارج نمیشه. عجیب هوس کردم یه روز برگردم اونجا و یه بسته غذای گربه بگیرم و بشینیم دوتایی یه حال اساسی بکنیم.

ولی خب 500 کیلومتر بینمون فاصله‌ست (رفت و برگشت)

به نظرتون می‌ارزه برم؟

به نظر خودم که آره.

پدر عشق بسوزه !

:)


قرار بود دیروز (سه شنبه) برای یک قرار کاری برم نیشابور. قصد داشتم حوالی 7 صبح راه بیفتم و کارمو سریع انجام بدم و تا ظهر برگردم شرکت (اتفاقی که در هر هفته یکی دوبار تکرار میشه)

آقای همکار گفت منم میام.

گفتم باشه بیا.

برای ساعت 7 صبح جایی رو مقرر کردیم که برش دارم و دوتایی بزنیم به دل جاده.

.

ساعت 5 صبح بیدار شدم! فکر خاص نکنین. در تمام عمرم هیچ علاقه‌ای به سحرخیزی نداشته و ندارم (ساعت کاری عادیم از 10 شروع میشه) این فقط یک عادت قدیمیه که

ادامه مطلب


قرار بود تمام مدت این هفته رو در خراسان جنوبی مشغول چریدن باشیم! بر همین اساس، از ابتدای هفته، در معیت آقای همکار، رفتیم به سمت خراسان جنوبی. 

داشتیم حالمونو می‌کردیم که ناگهان آقای مدیرعامل روز دوشنبه زنگ زد و گفت حتماً فردا راه بیفت که باید چهارشنبه شرکت باشی که قرار مهمی داریم! (خراب برنامه‌ریزی‌هاتم آقای مدیرعامل!)

بنابراین دیروز برخلاف میلم از شهر عشق(بیرجند) خداحافظی کرده و برگشتیم به طرف شهر خودمون.

طبیعتاً قرار نیست براتون سفرنامه تعریف کنم (مارکوپولو که نیستم!) پس این بار بدون

ادامه مطلب


طی هفتۀ گذشته بطور فشرده درگیر برگزاری نمایشگاه بودیم. البته بنده و آقای مدیرعامل هردومون معتقدیم که برپایی نمایشگاه با اون هزینه‌های بسیار سنگین، بازدهی مطلوبی نداره و چندسالی هست که نمایشگاه برگزار نکردیم.

ولی خب، این بار حضرات از تهران تشخیص دادن که امسال باید نمایشگاه بگیرن و خودشون صفر تا صد کار رو انجام دادن و بنابراین ما هم چاره‌ای به جز میزبانی نداشتیم.

.

.

در این چند روز اتفاقات جالبی افتاد شامل:

.

1) مقاومت سخت اینجانب در برابر آویزون کردن کراوات!

از بین تیم حدوداً 18نفرۀ ما، تنها کسی که حاضر به کراوات‌زدن نشد، بنده بودم. حالا اینکه همکاران عزیز(تهران و مشهد) چه حرکت‌ها و ت‌هایی به کار بردن بماند.

حتی در روز پنجشنبه و هنگام ضیافت احمقانۀ ناهار در یکی از هتل‌های شهرمون من موندم بین بیست و چند نفر موجود تازه به دوران رسیده که همگی دور میز و هنگام صرف غذا بهم حمله کردن که چرا کراوات نمیزنی؟

موقعیت جالب و حساسی بود! خیلی جالب.

با لبخند احمقانه‌ای حرف‌ها و متلک‌هاشون رو گوش کردم و اجازه دادم در عالم شوخی و جدی، حرفاشونو بزنن و آخرشم خطاب به مدیرعامل عرض کردم:

فایده‌ای نداره جناب مهندس، چون من حتی در شب دامادیم هم چنین کاری نکردم

و در پاسخ به ایشون که پرسید: یک دلیل بیار برای این کار

با جدیت عرض کردم:

جلوی جمع زشته بگم! ولی اگه بگم مطمئنم همگی شما همین الان کراواتتون رو باز می‌کنین!

سکوت جالبی حکمفرما شد! کاملاً مشخص بود که فکرشون به جاهایی بدی رفته! و منم تو دلم هرهر بهشون می‌خندیدم. چون بلوف زده بودم و هیچ دلیل منطقی پشت این کار نبود بجز یک حس شخصی:

خوشم نمیاد! همین (و فکر میکنم همین یک دلیل کافی باشه)

.

.

2) برخورد نزدیک با یک سلبریتی معروف:

روز ضیافت ناهار، به دلیل نزدیک بودن هتل محل ست خانم بازیگر با منزل بنده، آقای مدیرعامل ازم خواست که یکراست برم هتل و برش دارم و بیارم اون یکی هتل برای ناهار.

منم رفتم دنبالش و سوار ماشینم کردم و دوتایی رفتیم به اونطرف شهر.

تابحال تجربه ارتباط نزدیک با یک بازیگر خانم به مدت یکساعت داخل خودرو رو نداشتم که در خلال صحبتها متوجه اشتباه خودم در بعضی قضاوتهام شدم! چون بانوی محترمی بود.

هرچند یک اتفاق عجیب باعث شد که ارادتم به ایشون بیشتر هم بشه:

ساعت 12 و نیم قرار داشتیم. من با چند دقیقه تاخیر رسیدم و از رسپشن هتل درخواست کردم که به خانوم ایکس اعلام کنین بیاد پایین. وقتی به اتاقش زنگ زد جواب نداد. یه نگاهی به مانیتورش کرد و یه تماس تلفنی گرفت و بعدشم گفت

ـ خانوم ایکس الان استخر هستن!!!

یا خدا! هرطور توی ذهنم محاسبه کردم دیدم اگه این بنده خدا همین الانم از استخر بیاد بیرون تا آماده بشه و بزک دوزک کنه، شب میشه (بهرحال سیستم اونا با افراد عادی فرق میکنه)

واسه همین گفتم من میرم اتاق تشریفات (برای عقد قرارداد سمینار ماه آینده مون) و هروقت ایشون اومدن منو صدا کنین.

برام باورکردنی نبود که حدود 20 دقیقه بعد، خانوم ایکس اومد و گفت:

سلام! بریم!!

(هنوزم باورم نمیشه!)

.

.

3) تغییر کیفیت زندگی:

چقدر زندگیا فرق کرده. چقدر ملت تغییر کردن. از شما چه پنهون، بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که امثال من برای این نحوه زندگی ساخته نشدیم. مخصوصاً نقش بسیار پررنگ عکس گرفتن در زندگی که به همه‌جا سرایت کرده و نمیتونم هضمش کنم.

می‌خواستیم غذا بخوریم میگفتن صبر کنین! صبر کنین! دور هم جمع میشدن و از غذا عکس میگرفتن!

میخواستیم چای کوفتمون کنیم. میگفتن صبر کنین! صبر کنین.

میخواستیم کیک ببُریم، میگفتن صبر کنین تا عکس بگیریم

میخواستیم بریم WC و . میگفتن صبر کنین.!!

خلاصه اینکه هر خاکی می‌خواستیم به سرمون بریزیم میگفتن صبر کنین قبلش عکس بگیریم برای اینستاگرام!

حتی چندباری دیدم یکی دوتاشون مثل احمقا دارن جلوی دوربین موبایل سخنرانی میکنن که فهمیدم اسمش لایوه! (تا دو سه شب پیش معنای لایو رو هم نمیدونستم)

خلاصه اینکه طی چند روز گذشته متوجه تغییر کیفیت محسوس زندگی خودم با اکثریت ملت شدم. نمیدونم شاید به این دلیل که من هرگز حاضر به نصب اینستاگرام نشدم، نقش مهم عکس گرفتن و در معرض دید گذاشتن خودم و زندگیمو جلوی چشم مردم هنوزم درک نمی‌کنم.

 .

درنهایت روزها و شبهای خوب و آموزنده‌ای بود.

 

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها