قرار بود دیروز (سه شنبه) برای یک قرار کاری برم نیشابور. قصد داشتم حوالی 7 صبح راه بیفتم و کارمو سریع انجام بدم و تا ظهر برگردم شرکت (اتفاقی که در هر هفته یکی دوبار تکرار میشه)

آقای همکار گفت منم میام.

گفتم باشه بیا.

برای ساعت 7 صبح جایی رو مقرر کردیم که برش دارم و دوتایی بزنیم به دل جاده.

.

ساعت 5 صبح بیدار شدم! فکر خاص نکنین. در تمام عمرم هیچ علاقه‌ای به سحرخیزی نداشته و ندارم (ساعت کاری عادیم از 10 شروع میشه) این فقط یک عادت قدیمیه که حداقل 2 ساعت قبل از خروج از منزل باید بیدار بشم و دوش بگیرم و صبحونه بخورم.

.

موقع خروج از خونه دیدم نیازی به تیشان فیشان نیست و طرفمون در نیشابور خودیه. هوا هم که عالی بود. لذا با یک تیپ اسپرت شامل یک عدد شلوار جین و بلوز پاییزه و یک جفت کفش (تماماً آبی) سوار خر سفید شدم و آقای همکار رو بین راه برداشتم و زدیم به دل جاده.

.

حوالی 10 صبح کارمون تموم شد که سرطان همراه (موبایل) زنگ زد. از شهر سبزوار بود. دو تا نماینده عزیزمون در اون شهر به اختلاف خورده بودن و نیاز به ریش سفیدی داشتن. (چقدرم که من ریشام سفیده!)

بهشون گفتم بذارین یکی دو روز دیگه میام سبزوار که آقای همکار اشاره کرد: حالا که تا اینجا اومدیم، تا سبزوار هم یک ساعت راهه.

دیدم بیراه نمیگه.

دوباره زدیم به دل جاده به سمت سبزوار

.

یکی دوساعتی اونجا بودیم و خداروشکر مشکلات برطرف شد. خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت جاده که آقای همکار فرمود: حالا که تا اینجا اومدیم. بیا یه سر هم به اسفراین بزنیم و دیداری با دوستان انجام بدیم!

بهش گفتم من آمادگی این کارو ندارم. ضمن اینکه لباسم هم مناسب نیست. ولی ته دلم دودوتاچارتا کردم و دیدم بیراه نمیگه بنده خدا!

.

قبل از خروج، دیدم وقت ناهاره و زشته با آقای همکار، بدون ناهار ادامه مسیر بدیم. البته خودم چند سالی هست که ناهار نمی‌خورم (فقط صبحانه و شام)

ولی خب آقای همکار مثل اکثریت هموطنانمون، وعده ناهار رو خیلی جدی میگرفت.

.

نکته بسیار مهم:

اگه وعده ناهار از زندگی حذف بشه، خیلی از مشکلات سلامتیتون هم برطرف میشه. در این مورد بهم اعتماد کنین.

.

جاتون خالی رفتیم به رستورانی که میشناختم. مدیریت و پرسنلش عوض شده بودن. کیفیت غذا بیش از حد انتظار، افتضاح بود! طوری که داشتم با خودم فکر میکردم به جای رفتن به جاده برم آشپزخونه‌شون و یه خورده بهشون آشپزی یاد بدم! نعمت خدا رو بدجور حیف و میل کرده بودن.

.

.

بعد از صرف ناهار، رفتیم به طرف اسفراین. جاده‌ای خطرناک و دوطرفه.

حوالی 5 عصر رسیدیم.

جالب اینکه بطور کاملاً اتفاقی، با عزیزی آشنا شدم که اونقدر ستاره‌هامون گرفت که همونجا نمایندگی انحصاری فروش تلویزیون‌های LED رو در اون شهر بهش دادم. کلی کیف کرده بود.

.

.

دوباره زدیم به دل جاده. هوا تاریک بود و هردومون خسته. می‌خواستم برگردم از سبزوار ادامه مسیر بدم که آقای همکار فرمود حالا که تا اینجا اومدیم (نمیدونم چرا در این صحنه احساس نیاز کردم که با تبر دنبالش کنم!) بیا یه سر هم تا بجنورد بریم.

دیدم بیراه نمیگه!!

از اون طرف، فرقی هم نمی‌کرد که از راه بجنورد برمیگشتیم یا از راه سبزوار. هردو مسیر تقریباً یکسان بود.

فقط تنها مشکلمون گردنه‌های بین راه بودکه البته اونم نگرانی نداشت.

تو این همه سال، گرگ بارون‌دیده بودیم دیگه!

.

.

راه افتادیم سمت بجنورد. وسط گردنه‌ها کمی برف نشسته بود و هوا بسیار سرد. از اون طرف، بخاری ماشین هم رقصش گرفته بود. هردومون کمی لرزیدیم تا رسیدیم بجنورد و وقتی زنگ زدیم دیدیم نماینده بجنوردمون مسافرت تشریف دارن!

بهرحال فرقی هم نمی‌کرد. باید این راه رو میومدیم.

.

گازشو گرفتم به سمت شیروان. حوالی ساعت 10 شب رسیدیم که دیدیم نماینده شیروانمون نشسته تو محل کارش و داره حساب و کتاب میکنه. یه سلام و علیکی هم با اون کردیم و سریع راه افتادیم به سمت قوچان. هوای منطقه قوچان واقعاً سرد بود. از لای درِ ماشین هم سوز وحشتناکی میومد. تو دلم چندتا فحش نثار محترمی کردم که ماه قبل ماشینمو سرقت کرده بود (به روش تا کردن لای در که باعث شد لای در کمی باز بمونه و باد سرد بزنه داخل)

.

.

ساعت یک و نیم شب بود که رسیدیم. آقای همکار رو گذاشتم خونه شون. بهترین مسیر برای برگشت، بولوار وکیل‌آباد بود. با اینکه مدتهاست از این مکان تردد نمی‌کنم(چون آخر شبها، بعضیا مثل حیوون رانندگی می‌کنن) ولی اونقدر خسته بودم که این تعهد درونی رو شکستم و از بلوار رفتم.

.

بدون اغراق بگم، 750 کیلومتر رانندگی تو جاده‌ها اونقدر خسته‌م نکرد که همین 10 دقیقه رانندگی در مسیر بولوار وکیل‌آباد بیچاره‌م کرد!

بیشتر از اینکه نگاهم به روبرو باشه، به آیینه بود که اگه نیاز بود جاخالی بدم.

چندتا ماشین بدجور افسار پاره کرده بودن و اونقدر وحشیانه رانندگی میکردن که فقط یک احتمال وجود داشت: یکی بهشون زنگ زده و گفته خودتونو برسونین که جمعی از افراد داعش مشغول جهاد نکاح با والدۀ محترموتون هستن!! (مثالی که همه اطرافیانم در جریان هستن و هرزمان که یک وحشی از کنارم رد میشه، قبل از من، خودشون اشاره به جهاد نکاح میکنن!)

جالب اینکه همین وحشی‌ها وقتی دور هم میشینن، کلی غر میزنن و انتظار دارن که دولتمردان کشور ژاپن یا فنلاند بالاسرشون حکومت کنه! والا بخدا همینم از سرتون زیاده. شما رو باید به گاری بست.

.

.

نزدیک خونه داشتم به این فکر میکردم که دیسک و صفحه ماشین دیگه عمرشو کرده و یواش یواش باید به فکر باشم، اما وقتی رسیدم و خواستم پیاده بشم، درد شدید کمر و پاها بهم یادآوری کردم که سعیدجان! دیسک و صفحه خودتم آره!

هعی جوانی. کجایی که یادت بخیر (حالا بماند که جوانی هم همچین .ی نبودم)

.

.

راستی اینم عرض کنم که تو یکی از شهرهای مسیر، رفتم فروشگاه یکی از دوستانم که 2 سال پیش طی تصادف وحشتناکی در جاده فوت کرد. برای اولین بار پسرش رو دیدم. چه پسر خوب و نازنینی بود. طوری که دلم بدجور هوای پسرای خودمو کرد.

 

یه خورده با هم گپ زدیم. مسیر صحبت رو برد به خاطراتی که پدرش از سفر ارمنستان با ما بازگو می‌کرد. ازم خواست اگه عکسی از اون سفر دارم براش بفرستم.

پرسیدم مگه خودت عکسا رو نداری؟

گفت گوشیِ بابا تو تصادف له شد و هیچ عکسی ندارم.

بهش گفتم امشب یا فردا برات میفرستم.

.

ساعت از 2 شب گذشته بود و علیرغم خستگی شدید، نمی‌تونستم بخوابم. احساس میکردم اون پسر، چشم انتظار عکسای باباست.

نشستم پای لپ تاپ و رفتم تو آرشیو عکسها. قبل از ارسال، یه بازدید سریع کردم که یه وقت خدای نکرده گندی زده نشه!! که دیدم دوست مرحومم تو یکی از عکسهاش پشت میز رستوران، در کنار موبایل، پاکت سیگارش هم خودنمایی میکنه.

یادمه بهمون گفته بود که خونواده‌ش در جریان سیگار کشیدنش نیستن. بنابراین پاکت سیگار رو از تو تصویر حذف کردم تا شاید خدای نکرده قهرمان بودن پدر در ذهن پسر دچار خدشه نشه!

بقیه عکسا مشکلی نداشت. همگی رو براش تلگرام کردم.

.

.

حوالی 4 صبح به زور قرص خواب خوابیدم!

یک روز عادی با یک سفر 2 ساعته تبدیل شد به یک روز سنگین با 23 ساعت بیداری مداوم و 750 کیلومتر رانندگی

(قابل توجه عزیزی که بهم کامنت داده بود خوش به حالت که شغل خوبی داری!! به قول قدیمیا آواز دهل شنیدن از دور خوش است)

 

پ.ن) امروز پسر دوستم ضمن تشکر، کلی درددل کرد و گفت بعد از دیدن عکسا کلی گریه کرده .

امان از بازی دنیا

خدا رحمتش کنه

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها