طی هفتۀ گذشته بطور فشرده درگیر برگزاری نمایشگاه بودیم. البته بنده و آقای مدیرعامل هردومون معتقدیم که برپایی نمایشگاه با اون هزینه‌های بسیار سنگین، بازدهی مطلوبی نداره و چندسالی هست که نمایشگاه برگزار نکردیم.

ولی خب، این بار حضرات از تهران تشخیص دادن که امسال باید نمایشگاه بگیرن و خودشون صفر تا صد کار رو انجام دادن و بنابراین ما هم چاره‌ای به جز میزبانی نداشتیم.

.

.

در این چند روز اتفاقات جالبی افتاد شامل:

.

1) مقاومت سخت اینجانب در برابر آویزون کردن کراوات!

از بین تیم حدوداً 18نفرۀ ما، تنها کسی که حاضر به کراوات‌زدن نشد، بنده بودم. حالا اینکه همکاران عزیز(تهران و مشهد) چه حرکت‌ها و ت‌هایی به کار بردن بماند.

حتی در روز پنجشنبه و هنگام ضیافت احمقانۀ ناهار در یکی از هتل‌های شهرمون من موندم بین بیست و چند نفر موجود تازه به دوران رسیده که همگی دور میز و هنگام صرف غذا بهم حمله کردن که چرا کراوات نمیزنی؟

موقعیت جالب و حساسی بود! خیلی جالب.

با لبخند احمقانه‌ای حرف‌ها و متلک‌هاشون رو گوش کردم و اجازه دادم در عالم شوخی و جدی، حرفاشونو بزنن و آخرشم خطاب به مدیرعامل عرض کردم:

فایده‌ای نداره جناب مهندس، چون من حتی در شب دامادیم هم چنین کاری نکردم

و در پاسخ به ایشون که پرسید: یک دلیل بیار برای این کار

با جدیت عرض کردم:

جلوی جمع زشته بگم! ولی اگه بگم مطمئنم همگی شما همین الان کراواتتون رو باز می‌کنین!

سکوت جالبی حکمفرما شد! کاملاً مشخص بود که فکرشون به جاهایی بدی رفته! و منم تو دلم هرهر بهشون می‌خندیدم. چون بلوف زده بودم و هیچ دلیل منطقی پشت این کار نبود بجز یک حس شخصی:

خوشم نمیاد! همین (و فکر میکنم همین یک دلیل کافی باشه)

.

.

2) برخورد نزدیک با یک سلبریتی معروف:

روز ضیافت ناهار، به دلیل نزدیک بودن هتل محل ست خانم بازیگر با منزل بنده، آقای مدیرعامل ازم خواست که یکراست برم هتل و برش دارم و بیارم اون یکی هتل برای ناهار.

منم رفتم دنبالش و سوار ماشینم کردم و دوتایی رفتیم به اونطرف شهر.

تابحال تجربه ارتباط نزدیک با یک بازیگر خانم به مدت یکساعت داخل خودرو رو نداشتم که در خلال صحبتها متوجه اشتباه خودم در بعضی قضاوتهام شدم! چون بانوی محترمی بود.

هرچند یک اتفاق عجیب باعث شد که ارادتم به ایشون بیشتر هم بشه:

ساعت 12 و نیم قرار داشتیم. من با چند دقیقه تاخیر رسیدم و از رسپشن هتل درخواست کردم که به خانوم ایکس اعلام کنین بیاد پایین. وقتی به اتاقش زنگ زد جواب نداد. یه نگاهی به مانیتورش کرد و یه تماس تلفنی گرفت و بعدشم گفت

ـ خانوم ایکس الان استخر هستن!!!

یا خدا! هرطور توی ذهنم محاسبه کردم دیدم اگه این بنده خدا همین الانم از استخر بیاد بیرون تا آماده بشه و بزک دوزک کنه، شب میشه (بهرحال سیستم اونا با افراد عادی فرق میکنه)

واسه همین گفتم من میرم اتاق تشریفات (برای عقد قرارداد سمینار ماه آینده مون) و هروقت ایشون اومدن منو صدا کنین.

برام باورکردنی نبود که حدود 20 دقیقه بعد، خانوم ایکس اومد و گفت:

سلام! بریم!!

(هنوزم باورم نمیشه!)

.

.

3) تغییر کیفیت زندگی:

چقدر زندگیا فرق کرده. چقدر ملت تغییر کردن. از شما چه پنهون، بعضی وقتا به این نتیجه میرسم که امثال من برای این نحوه زندگی ساخته نشدیم. مخصوصاً نقش بسیار پررنگ عکس گرفتن در زندگی که به همه‌جا سرایت کرده و نمیتونم هضمش کنم.

می‌خواستیم غذا بخوریم میگفتن صبر کنین! صبر کنین! دور هم جمع میشدن و از غذا عکس میگرفتن!

میخواستیم چای کوفتمون کنیم. میگفتن صبر کنین! صبر کنین.

میخواستیم کیک ببُریم، میگفتن صبر کنین تا عکس بگیریم

میخواستیم بریم WC و . میگفتن صبر کنین.!!

خلاصه اینکه هر خاکی می‌خواستیم به سرمون بریزیم میگفتن صبر کنین قبلش عکس بگیریم برای اینستاگرام!

حتی چندباری دیدم یکی دوتاشون مثل احمقا دارن جلوی دوربین موبایل سخنرانی میکنن که فهمیدم اسمش لایوه! (تا دو سه شب پیش معنای لایو رو هم نمیدونستم)

خلاصه اینکه طی چند روز گذشته متوجه تغییر کیفیت محسوس زندگی خودم با اکثریت ملت شدم. نمیدونم شاید به این دلیل که من هرگز حاضر به نصب اینستاگرام نشدم، نقش مهم عکس گرفتن و در معرض دید گذاشتن خودم و زندگیمو جلوی چشم مردم هنوزم درک نمی‌کنم.

 .

درنهایت روزها و شبهای خوب و آموزنده‌ای بود.

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها